یک قسمت از هزارمین قسمت از کابوس های من

با تأکید خوانده شود : " مثلا نویسنده .. "

میان جنگلی تاریک گم شده ام ../ چیزی شبیه به باد برگ ها را جلوی پای من  تکان میدهد انگا دارد مرا جایی میبرد .. به کلبه ای میرسم .. زنی با موهای بسیار بلند و شیشه ای مرا محو تماشاشی خود میکند ../ چهره ای یخ زده و بسیار سفیدی دارد و انگشت های دستانش کشیده شده تا روی زمین ../ گوشه چشم هایش نزدیک به ابروهایش است و با حالتی عجیب مثل کسی که منتظر مرگ است به من نگاه میکند ../ با نگاهش مرا به داخل کلبه میبرد و روی صندلی  کنار شومینه مینشاند ../ دست و پاهایم را نمیتوانم تکان دهم و حتی لب هایم را نیز نمیتوانم نزدیک هم بیاورم و سخنی بگویم ../انگار چشم هایش مرا تسخیر کرده است ../ طنابی بلند به دستم  میدهد که سر آن را نمیبینم اما طناب را چنگه ای تمام کرده است ../ به آرامی به طرف من می آید ../ لباس های بلند و چاک دارش همراه با انگشت های کشیده اش به روی زمین کشیده میشدند ../ مرا به دندان میکشید ../بوی تنش مثل بوی ناخداهای سرگردان در طوفان است ../ مرا با آن طنابی که به دستم داده بود که ساخته شده بود از موهای زنی که زنانگی اش را جا گذاشته بود در دست های کشیده این زن به بالا میکشید و صدای ناله هایی به بلندی فریاد شنیده میشد و هرچه بالاتر میرفتیم صدا ها بلندتر میشد ../ انگار داشتند چند نفر را شکنجه میدادند ../ ترسیده بود و هرچه فریاد میزد کسی صدایم را نمیشنید ../ وفقط فریاد هایم مثل پتکی محکم به سرم میخورد ../ مرا در رمینی که خاک هایش همه از خون بود به روی صندلی نشاند ../ همه جا سکوت شد ../ صدای پایی کل فضا را تسخیر کرده بود ../ در باز شد و همان مرد همیشگی وارد اتاق شد و مرگ را شبیه مورچه ای جنگلی وارد بدن من کرد ../ من مردم با مورچه ای که بی آزارترین موجود جهان بود ..

 



برچسب‌ها:
ادامه مطلب
+ تاريخ برچسب:,ساعت نويسنده امید سایه |